آوینآوین، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

فینگیلی مامان

بازم سلام

دخترم الان شما با بابایی تو حال لا لا کردی.... الان صدای گریه ات آمد اما باز انگار لالا کردی....   مامانی از بس شیطونی فقط وقتی خوابی میتونم آپ کنم....  شبا که شما لالا میکنی صبح که بیدار میشیم باید بگردیم ببینیم دختر خانم وروجک کجا قل خوردن.... امروز قراره بریم پرستار شما رو ببینیم... انشالله که خانم خوب و مهربونی باشه تا من از نگرانی شما در بیام  از بس که این چند مدت دنبال پرستار خوب بودم خسته شدم.... ولی قرار شده مامان جون و خاله پروین جون وقتی کسی خونه شون نیست شما اونجا باشی تا خاله و مامان جون بهتر مراقب شما باشن... از بس که بالا میاری یکسره باید چشممون بهت باشه(آخه عزیزم شما رفلاکس داری)... خیلی خطرناک شدی ...
29 تير 1393

بدون عنوان

سلام سلام مامانی من اومدم .... الان آوین جونم با بابا جونش خر پفشون هواست ... تازگیا خیلی خودتو برام لوس میکنی اونوقت مامان میخواد تو رو درسته قورت بده نفس مامانی... چند روزه خودتو قل میدی و همش لباستو میزاری تو دهنتو میخوری... هر چی هم دم دستت برسه برمیداری میزاری تو دهنت خلاصه حسابی شیطون شدی برا خودت.... چند وقته گرفتارم تا بتونم یه پرستار خوب برات پیدا کنم که با خیال راحت برم سر کار ...آخه چند روز دیگه مرخصیم تمومه باید مامانی بره سرکار.... خیلی دلم گرفته مامانی.... از الان فکر میکنم دلم برات تنگ میشه... انشالله به هیچکدوممون سخت نگذره... الانم که منتظرم بیدار بشی و ببرمت حموم شو شو بشی دخترم..... ماه ه ه ه ه ه ...
27 تير 1393

سلام مامانی

امروز آمدم تا بهت بگم که چرا اسم دخترکمو گذاشتم آوین... ما سر اسم گذاشتن تو خیلی اختلاف نظر داشتیم و همه هم نظر میدادن... (منو بابا هر کار مهمی توزندگیمون کردیم بارون گرفت روز عروسیمون کلی بارون آمد ،روزی که فهمیدم تو تو دلمی باز بارون بارید، روزی که مامان و بابا اسباب کشی کردن یه خونه جدید بارون آمد، تا رسیدیم به صبحی که میخواستم یرم بیمارستان تا دختر گلمو بدنیا بیارم... چشمامو که باز کردم از پنجره دیدم که داره بارون میاد... بعد منو بابا تو ماشین که به سمت بیمارستان میرفتیم تصمیم گرفتیم اسم دختر نازمونو بزاریم آوین یعنی پاک و زلال مثل آب.... وقتی هم که بهوشآمدم دیدیم همه جا از برف سفید سفیده ... آوین دختر نازمم کنارم تو تخته... نمی...
8 تير 1393
1